|
|
چهارشنبه 93/10/24
یک حس مسخره مثل خوره افتاده بود به جانم. آنقدر ازشان بدم آمده بود که ... برایم مهم نبود پاهایم تا کجا توی گل فرو می روند و کفش هایم گلی می شوند. برایم مهم نبود داشتم از سرما یخ می زدم. مهم بود. حواسم نبود. حواسم به هیچ چیز نبود. به لیوان روی کابینت حتا. که به سادگی افتاد و شکست و هزار تکه شد. من هر هزار تکه را با دست هایم جمع کردم و انگار دست هایم هزار بار بریدند. حواسم نبود که از سر انگشتانم خون می چکد روی سنگ ها. تمام طول راه این همه حرف نزده بودم که نا آرام تر شوم. می گفت من مدام فکرم پی حرف های مزخرف آدم های لعنتی ست که هیچ ارزشی ندارند. چه برسد به ارزش دوستی و دوست داشتن. می گفت من این ها را نمی فهمم و به سادگی از اشتباه این آدم ها می گذرم. به جایش هی خودم را آزار می دهم و دلم را. راست می گفت. بعضی از این آدم ها لیاقت این دوستی ها را ندارند. حواسم تا موقع شنیدن حرف هایش به هیچ چیز نبود. حالا کاملا جمع شده.
به نظر 5 ساله می خورد. در آسانسور را به سختی باز می کند. یک پیراهن چهار خانه ی قرمز - سبز پوشیده با یک شلوار ورزشی سرمه ای. موهای لختش را مدام کتار می زند. دست هایش پرند از تیله های رنگی. لبخند می زنم به نگاهش. ناراحت است انگار. - چرا ناراحتی؟ + بچه ها با من بازی نمی کنن! - چرا؟ + واسه این که اذیتشون میکنم! با همان سادگی و پاکی کودکانه اش قهقهه می زند و من هم می خندم. - خب باهاشون دوست باش + ولی اونا همش به من می زنن. منو مسخره می کنن چون ازشون کوچیک ترم - به مامانت گفتی؟ با بغض می گوید: + من مامان ندارم دارم خودم را سرزنش می کنم. - خب به بابات بگو حالت صورتش یک طوری ست که انگار می خواهد بزند زیر گریه. + بابا هم ندارم. باید چیزی بگویم؟ باید لال شوم! رسیده ایم به دم در که می دود به سمت پارک رو به رو. گوش هایم سوت می کشند و پاهایم سیمان شده اند به زمین. نمی توانم نفس بکشم. بند آمده!
+
2:0 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|